تولد مامان الهه
دیروز مامان جون زنگ زد گفت افطار بریم خونشون منم ازسرکار که اومدم بازبون روزه خیلی خسته بودم بعد دیدم
پیام به گوشیم رسید بله بابایی نوشته بود((هوایت که به سرم می زند دیگردرهیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم
عجب نفس گیراست هوای بی تو...عزیزم تولدت مبارک صدساله بشی))وای دخترم تمام خستگیم دررفت کلی
خوشحال شدم بابایی با اینکه سرش شلوغ بوده ولی یاد تولدم بوده انگار تموم دنیا رو بهم دادن ...هیچی غروب
حاضر شدیم بریم خونه مامان جون بابا گفت من یک سر میرم خیابون اون رفت خیابون ومن تو رفتیم خونه مامان
جون اذون وکه گفتند افطارکردیم خاله ها هم بودند بعد که سفره راجمع کردیم دیدم بابایی جعبه کادو کارشده ی
خیلی شیک که توش گل طبیعی بود رو داددستت وخاله هم یک جعبه شیرینی دستش بود اومدید تولدوتبریک
گفتید وتو کادو بابایی رو دادی دستم وای داشتم ذوق مرگ میشدم کادو رو بازکردی توش یک پلاکه بیضی شکل که
روش نوشته تولدت مبارک خیلی سلیقه بابایی قشنگ بود خوشم اومد بعدش تو وروجک برگشتی گفتی بابا پس
زنجیرش کو همه زدن زیر خنده بابا فردا زنجیرش رو بخر خیلی بامزه حرف میزدی بانمک من بعدش کلی عکس
بابابایی ومامان جون بابجون خاله جون احسان پدرام ابوالفضل انداختیم بعدش دایی امیر وزن دایی اومدن خلاصه
خیلی بهم خوش گذشت عزیزم خدا تو و بابایی رو برام حفظ کنه نمیدونم چجوری این زحمات بابات رو جبران
کنم دوستان دارم مریم ومحمد عزیزم