خاطره دیروزیازدهم شهریور
عزیز دل مامان دیروز صبح من وتو وبابایی باهم رفتیم محمود آبادوای چقدرخوش آب وهوا بود اونجا همگی بودند داشتند بادام پایین میکردند وهمه کمک میکردند تواولش غریبی میکردی وفقط بغل من بودی ولی بعدش کمی بهتر شدی منم کمی توروگذاشتم زمین وشروع کردم بادام جمع کردن ولی زود خسته شدم تورو اوردم خونه ناهارت رادادم ونهاربقیه راحاضرکردیم بابات اون روزخیلی خسته شدبمیرم براش اصلا عادت نکرده اینجوری کارکنه شب که اومدیم خونه کمردردداشت خوب بگذریم ناهار راخوردند وکمی استراحت کردند ودوباره رفتند دشت ولی من چون خانم خواب بودی موندم تا ازخواب پاشدی لباسهایت راعوض کردم وبردمت دشت تو هم خوشت اومده بود اونجا آتش روشن کرده بودند وچایی اتشی وبعدش هم ذرت راگذاشتند رواتش تو دودستی ذرت راچسبیده بودی اینو بگم که خیلی ذرت دوست داری تو خونه هم که درست میکنم قشنگ بهش میچسبی تا تمامش کنی ساعت ٧ونیم کارها تموم شد وماراهی خونه شدیم ازدرکه اومدیم تو تورو یکراست بردم توحموم ترسیدم مثل اون دفعه کک تولبا سهات مونده باشه عزیم بعد ازحموم کلی انرژی گرفتی ومیخواستی بابابات بازی کنی بابات هم کمردرد داشت حوصله بازی کردن نداشت ولی تو آنقدرخودشیرینی میکردی که بابات رامجبورکریدی همبازیت بشه راستسی اقا رسول وآقا حجت هم یک سری اومدن پیشت سربه سرت گذاشتند ورفتند عزییزم دوست دارم راستی چیزی به تولد بابایی نمونده باید منو تو به فکر یک هدیه خوب که خوشش بیاد باشیم بابات که نیازشدید به لپ تاب ذاره چند روزه هم به فکر خریدنشه ولی باید ببینم میتونم تااون روز پولش راجورکنم براش هدیه بگیرم یانه خدابزرگه گلم